دانه سیب
سال ها بود که بدون قناری پر شکسته قفسش حسرت رفتن می خورد و روزها را سپری می کرد. سیب های شادی دستانش را به کودکان بازیگوش کوچه هدیه می داد و تکه نان های توی پیراهنش را برای گنجشک ها می تکاند و همه اهالی محله را سر سفره مهربانی کلامش میهمان می کرد و من هر روز در مسیر بازگشت به خانه ، مشعوف از این که به کسی سلام می کنم که از چشمانش آیه های مهربانی می تراود ... امروز ماهی کوچکم از تنگ گل آلود دنیا درون دریای ابدیت پرید!... دلم برای دل دریایی ات تنگ می شود ماهی!... ماهی!... ماهی!... ماهی!...
Design By : Pichak |